برای بازی
وطن کسی دعوتی از من نکرد ولی دليل نمی شود که اگر حرفی برای گفتن داشته باشم، در اين بازی شرکت نکنم! البته مقصر اصلی در دعوت نشدن را خودم می دانم که مدتی است در وبلاگ نويسی تنبل شده ام! و اين دقيقاً استدلالی است که در اين نوشته ام در مورد وطن دارم.
نوشته های زيادی را در اين روزها در مورد وطنم خوانده ام. احساسی، منطقی، همه جورش...یکی می گويد که
وطن برايش جايی است که به آنجا احساس تعلق دارد و ديگری آن را جایی می داند که آرامش زندگی را در آن بجويد. دوستی هم فارغ از رفتار حکومت، هر نوع توهين به وطن را غير قابل تحمل می داند. ولی برای من وطن کدام است؟
جواب ساده اين است که نگاهی به شناسنامه و برگه های ثبت تولد خود بيندازم و دريابم که وطنم کجاست! به سال های زندگی کودکيم و سالهای جنگ و بمب باران و دربه دری های موقت نگاهی بيندازم تا وطنم را بشناسم. به رفتار پدر و مادرم که من و برادرم را، به رقم همه تذکرات و هشدارهای دوستان و آشنايان در بحبوحه جنگ به
وطن بازگرداندند فکر کنم تا ارزش و اهمیت وطن را دريابم!
شايد هم
وطن آنجا باشد که بچه های مدرسه اش با دیدن من در مراسم صبحگاهی، شعار های مرگ بر آمريکايشان را بلندتر می گفتند چون که چند سالی آنجا زندگی کرده بودم و لابد نماد شیطان بزرگ بودم! و شايد وطنم آنجا باشد که نامش در گذرنامه ام درهر نقطه از دنيا مرا از دیگران جدا می سازد برای سين جيم بیشتر!
آیا وطن آنجاست که وقتی کسی نگاه چپ به آن بيندازد خشمگين می شوم و ناراحت؟ ولی اين "کس" کیست؟ آيا تنها تعرض به
وطن از جانب بیگانه را خبط می دانم؟ آيا وقتی حکومتی کمر به زوال آبرو و اعتبار وطنم بسته است و اسم خدا و دين را توجيه گر ددمنشی خود می داند جای اشکال نيست؟ آيا وقتی کسی که نام ریيس جمهوری وطنم را بر خود دارد چنان رفتار کند که هر کس و ناکسی به خود اجازه دهد که به وطنم چيزی بگويد، بايد از بیگانه بنالم يا از خودی؟ و اصلاً تعريف بیگانه و خودی چيست؟ هر "ناکسی" که در وطن به دنيا آمده باشد "کس" است؟
درمانده ام که نه تنها وطنم را گم کرده ام که صلاح آن را هم نمی دانم. می دانم که حکومتی، "بود" خود را به "نابودی" وطنم گره زده است ولی مانده ام که آيا نابودی آن حکومت به هر روش، نابودی
وطن خواهد بود که هزاران سال پاينده بوده است؟
اگر وطن بجز ويران سرا نیست، من آن ويران سرا را دوست دارم!