بدون هيچ مقدمه ای بر سر اصل مطلب می روم! اين اولين نوشته ام در سومين وبلاگم در وبلاگستان فارسی است. نوشتن در هر کدام از دو وبلاگ قبلی را بنا به دلايل مختلفی ادامه ندادم ولی کمی بعد، ديدم که مرض ننوشتنم درمان پذير نيست و انگار چيزی در زندگی روزانه ام کم است. چيزی مانند استفاده از "حق مسلم" آزادی بيان! اين بار البته شايد دليل ديگری هم در ترغیب من به نوشتن دخيل باشد...
يادم می آيد که ده سال پيش و در گرما گرم تبلیغات انتخاباتی دوم خرداد، بیشتر علاقه داشتم که صرفاً اخبار انتخابات را دنبال کنم چون مانند بسياری ديگر، مطمئن بودم که نتيجه آن انتخابات از پيش تعیين شده است (بنويسيد خاتمی، بخوانيد ناطق!). گمان می کنم که حادثه حمله انصار به سخنرانی خاتمی در مشهد بود که تشویقم کرد که برای دهن کجی به کانديدای مورد حمايت آنها هر کار ممکنی را که از دستم بر می آيد انجام دهم! و عدو سبب خير شد! از اينکه آن زمان در ستاد دانشجویی خاتمی به صورت داوطلبانه کار کردم پشيمان نيستم، از هشت سال دورانی که به تاريخ پيوست و نام دوران اصلاحات به خود گرفت نيز آن چنان دلگير نيستم چرا که معتقدم که خاتمی که از نظر بسیاری، به عنوان سوپاپ اطمينان نظام نام گرفته، خدمت بزرگی را به مردم ايران انجام داد! چه خدمتی؟ اينکه نشان داد که نظام سياسی فعلی ايران (متاسفانه) از درون اصلاح پذير نيست. و گمانم با وجود هزينه سنگينی که برای بسياری داشت، ديگر جای عذری برای کسی باقی نگذاشت.
و اما این ماجرا چه ارتباطی به انگیزه دوباره نوشتن من دارد؟! اين بار و پس از ده سال از آن حادثه، خواندن
نوشته های اين چنينی داغم می کند! نوشته ای که از سراسر آن، بوی سوزش [...] نويسنده به مشام می رسد! لگد کردن مرده هنر نيست اما نتيجه ای که دارد اين است که باعث می شود که پی برم که يک حکومت از خواسته های به حق شهروندانش تا چه حد در هراس خواهد بود، هر چند که آن را "
امری غير مهم" خطاب کند!!